ولو شده ام سر خیابان
در منطقه ی استحفاظی یک مشت موش و گربه و سوسک و نکبت!
رد میشوند از کنارم مردم پرهیزگار!
و دلسوز ترینشان یک نخ سیگار به طرفم پرت میکند!
مچاله میشوم، در خودم، در بی کسی ام، در تمام گند زار زندگیم...
و هنوز منتظرم
نه منتظر دستی که از روی ترحم برایم مرحم لحظه ای پرت کند
منتظر دستی ام که دستهایم را بگیرد و تمام کند.... این همه حقارتم را...!