حکایــت عشق من و تو حکایت قهوه ایست که به یادت تلخ تلخ نوشیدم با هر جرعه اندیشیدم که ایـن طعـم را دوست دارم یا نـه؟ و آنـقدر گیـر کردم بین دوست داشتـن و نـداشتن کـه انتـظار تـمـام شدنش را نـداشتـم تـمـام کـه شد فهـمیدم بـازهم قهـوه می خـواهـم حـتـی تـلـخ تـلـخ...