دخترک
 
♥|دلــتـنــــگــ|♥
هیســــــ!!!عِشقِ مَـنــ دَر آغوشِ دیگـری خوابیدهــ




به اطراف نگاه می کند

هوا دلگیر است
بغض را در گلویش حس می کند
نمی تواند نفس بکشد
چه قدر تنهاست!
بیشتر به زندان می ماند
دخترک نمی داند میله ها کدام طرف اند
تا بگریزد و دوباره نفس بکشد!
این انصاف نیست...
روی در مغازه ها نوشته اند:
(نسیه نمی دهیم)
پولی همراه ندارد
مردم او را نمی خواهند چون کم حرف می زند تنهاست...
مردم را نمی شناسد!چه قدر مردمان این شهر ناآشنا هستند!
به مادرش می گویند:(بزرگ شد خوب می شود)
و او با خود فکر می کند که آدم بزرگ ها چه شکلی اند؟!
زمان می گذرد
تیک تاک ساعت دقایق را تا غروب می کشاند
و بعد طلوعی دوباره...
زندگی تکراری است و دقایق طولانی...
باز منتظر   است...
چرا زودتر بزرگ نمی شود؟چرا ثانیه ها نمی گذرند؟
چرا؟چرا؟هزاران چرا...
آینده اش چه شکلی است؟
چه سرنوشتی در انتظار اوست؟
باید پول زیادی داشته باشد
تا عروسک مورد علاقه اش را بخرد!
همه به خاطر پول می جنگند
شاید آنها هم عروسک می خواهند...
کلمات نامفهوم اند
همچون گرگی زخمی گهگاه ناله می کند
از خود خالی است و از دیگران پر پر...!
شاید روزی عروسکش را بخرد و به همه نشان دهد که
(می تواند...!)
قلم نقاشی اش را بر می دارد
همه جا را نقاشی می کند
اما سراغ رنگ سیاه نمی رود...
رنگین کمانی می کشد با رنگ های شاد و خورشیدی که بر زندگیش می تابد
چه خوب میشد اگر روزی خودش زندگی اش را نقاشی کند...




11 / 5 / 1391برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : تـــــــآرا